تو این پست به مرور دربارهٔ فیلمهایی که تو نوروز ۹۹ میبینم به عنوان یک مخاطب عامی مینویسم. حواست باشه بخشی که با + شروع میشه ممکنه داستان رو لوث کنه.
۱۲ مرد خشمگین
۱۰ فروردین: و بالاخره آخرین فیلم نوروز ۹۹ که از خیلی وقت پیش منتظر بودم ببینمش. فیلم خاص و متفاوتی بود. بهترین توصیفی که براش تا حالا پیدا کردم «آموزنده»ست. از نظر سینمایی هم قالب جسورانهای داره. فیلمی که فقط در یک اتاق روایت میشه اما با این وجود به خوبی آدم رو تا آخر فیلم با خودش همراه میکنه.
+ فیلم طرز فکر و نگاه آدم به وقایع و حقایق رو به چالش میکشه و به طور ظریفی به آدم میقبولونه که در نتیجهگیریهاش تجدیدنظر کنه یا تأمل بیشتری داشته باشه. و از جهت جهان شمول بودن این پیام و این که بستگی به زمینهٔ خاصی هم نداره، و در واقع هیئت منصفه حالت حدی قضاوت رو داره نمایندگی میکنه، میشه توصیه کرد که همه ببینیمش و پیامش رو به خاطر بسپریم. از این جهت بهش آموزنده میگم. در کنار این تاکیدی که بر گفتگو داره به عنوان راه کشف کردن، و نه فقط بیان کشفیات، نقش کلیدی داره. همون طور که گفتم فیلم به طور کامل در یک اتاق روایت میشه (جز لحظات اول فیلم) و در تمام طول فیلم فقط استدلالها و کنار هم قرار دادن تکههای پازله که تا این حد ورق رو برمیگردونه و نه دادهای که از بیرون اومده باشه یا اتفاقی که بر این روند تاثیر بذاره. قدم قدم کنار هم قرار دادن نکتهها به آرومی تصویر کلیای که در ابتدا خدشه ناپذیر به نظر میرسه رو به کلی دگرگون میکنه و این تلنگر زنندست. جا داره به دیالوگ اوایل بحث مرد سفید پوش هم اشاره کنم که از بقیه میخواد که فقط بیان حرف بزنن. این مقدم قرار دادن گفتگو بر نتیجه گیری نکتهٔ اساسیایه که فیلم بهش اشاره میکنه. در کنار این شخصیتهای جالبی هم خلق شده بود. هر چند در لحظاتی زیادی غیرمنطقی بودن طرف مقابل توی ذوقم میزد و احساس میکردم برای دفاع از روش شخصیت اول اینطوری نشون داده شدن. با این حال آدمهای مختلف تا حد خوبی تبدیل به شخصیت و قابل لمس شده بودن. نکات جالبی هم دربارهٔ کارگردانی خوندم از این قبیل که شیوهٔ فیلم برداری به مرور در فیلم تغییر پیدا میکنه تا فضای متفاوتی رو القا کنه. اگه بشه در تماشای فیلم به این نکات هم توجه کرد جالب میشه. نکات حاشیهای بعضا جالبی دربارهٔ فیلم هم تو imdb در اینجا خوندم. یک نکتهٔ بامزه هم برام اینه که فیلم اول کارگردانش سیدنی لومت بوده و اصلا هنری فوردا، نقش اصلی فیلم، که به نوعی تهیه کنندگی فیلم رو هم بر عهده داشته لومت رو از تلویزیون میاره برای کارگردانی این فیلم. و خب جالبه که اولین فیلمت چنین در تاریخ سینما مورد استقبال واقع بشه.
سرگذشت شگفت انگیز املی پولن
۹ فروردین: خب رسیدیم به املی. این فیلم رو هم دوباره میدیدم و به خاطر جزئیات و ارجاعاتی که به زندگی داره و شخصیت خود املی فیلم مورد علاقم تو این لیست و از دوستداشتنی ترین فیلمهایی که دیدمه. روایتی که از زندگی داره و شخصیتی که از املی ساخته رو دوست دارم. آهنگسازی یان تیرسن هم که بینظیره. تا حالا هیچ مجموعه موسیقی فیلمی رو به اندازهٔ این مجموعه کامل و مستقل از فیلم ندیدم. پر از آهنگهای دوست داشتنیه. اگه مجموعهٔ موسیقی فیلم خوبی مثل این سراغ داری ممنون میشم معرفی کنی. اینجا موسیقی فیلم املی رو میتونی بشنوی.
+ از همون اول فیلم که شخصیتها رو داره معرفی میکنه توجه به جزئیات در روایت مشخصه. حتی از همون ابتدای فیلم که به مگسه اشاره میکنه توجهمون رو به چیزهای کوچیک زندگی که ممکنه دیده نشن ولی هستن جلب میکنه. و به خاطر همین جزئیات و شخصیت املی که در ادامه دربارش مینویسم، همین زندگی معمولی و ساده در نظر مخاطب واقعا شگفتانگیز جلوه میکنه. چیزهایی که از فیلم یادم مونده هم بیشتر از داستانش همین لحظه هاست؛ مثل فروبردن دست تو گونی حبوبات، پرت کردن سنگ داخل رودخونه یا تکون خوردن آویز آشپزخونه. در کنار اینها موثر بودن شخصیت املی برام جذاب بود. این که نسبت به آدمای دیگه حساس و اثرگذار بود. نسبت به همسایهها و سبزی فروش سر کوچه و آدمای محل کار و بقیه. نه این که مهربون باشه و در خلال زندگیش با بقیه هم خوب باشه، بلکه خوشحال شدن آدما واقعا براش مهم بود و فعالانه دنبالش بود. پیدا کردن ساکن قدیمی برای دادن یادگاری، نامه نوشتن واسه خانم همسایه از طرف شوهرش یا کارهای دیگه، مهربونی معمولی و منفعل نبود. واقعا اثر گذاشتن بود، اونم با کلی ذوق. نه اثر گذاشتن عجیبی؛ بیشتر از همون جنس خوشحال کردن. مثلا عکسایی که برای باباش میفرستاد. یا سکانسی که بیشتر از بقیه یادم مونده و دوستش دارم: اونجایی که کارتنخواب نابینا رو به ایستگاه میرسونه و تو راه براش با شور مسیر رو توصیف میکنه. زیبایی همهٔ این اتفاقا به نوعی در همین کوچک بودنش بود. این که انجام ندادن هر کدوم از اینا میتونیم بگیم فرق چندانی ایجاد نمیکنه ولی اینکه آدم دریغ نکنه و همین کارای کوچیک رو انجام بده بدون این که دنبال چیز خاصی باشه چقدر قشنگه. اینجوری زندگی کردن چقدر میتونه برای خود آدم و بقیه فرق کنه. ماجرای عاشقی و احساسی داخل فیلم هم خوب بود و باعث شده بود در کنار زندگی روزمره، خود املی هم مسئله داشته باشه و داستانی باشه که تا آخر دنبالش کنیم. در آخر به نظرم چیزی که این فیلم رو دوست داشتنی و قابل تأمل میکنه نشون دادن اینه که یه زندگی معمولی و ساده چقدر شگفتانگیزه یا حداقل میتونه باشه.
دکتر استرنجلاو
۸ فروردین: این فیلم رو استنلی کوبریک ساخته و در سال ۱۹۶۴ اکران شده. بر خلاف پوستری که میبینی فیلم سیاه سفیده. راستش کیفیت صدای دوبله پایین بود و یه مقدار خوبی از فیلم رو نفهمیدم حس میکنم. در این حد که تا بعد از فیلم نفهمیدم دکتر استرنجلاو کدوم بود D: به این ترتیب باید یک بار زبان اصلی ببینم اما در این حد که فهمیدم، ایدهٔ بامزه و طعنهآمیزی داشت! تیپهای خوبی هم ساخته بود و حرفش رو با طنزش قشنگ زده بود. در مجموع جمع و جور و خوب بود به نظرم. حتی خوندم که بعد از این فیلم واقعا آمریکا و شوروی بازنگریهایی کردن برای جلوگیری از چیزی که تو این فیلم تصویر شده. در زمانش باید فیلم پر سر و صدایی بوده باشه، ابرقدرتها رو به طرز جالبی با زبان طنز به چالش کشیده بود.
زندگی زیباست
۷ فروردین: از اون فیلمهایی بود که نمیشد دوست نداشت. به کارگردانی روبرتو بنینی محصول ایتالیا. نقش زوج درون فیلم رو هم خود روبرتو بنینی و همسرش بازی میکنن. بیشتر از تکنیک و سینما، حس من به فیلم اینه که ذوق و احساس خود بنینی و احساس دینی که میکرده باعث پدید اومدن همچین اثری شده. کما اینکه حدس میزنم شخصیت پدر درون فیلم به شخصیت خود بنینی خیلی نزدیک باشه. از فیلمهای خوبی بود که این چند وقت دیدم.
+ با این که داستان و سناریوی فیلمها برام مهمه، معمولا چیزی که برام برگ برندهٔ فیلم میشه شخصیتهاییه که تونسته خلق کنه. توی «زندگی زیباست» هم شخصیتی که ساخته شده و ارتباطش با پسر بچه و همسرش خیلی زیباست و دوست داشتنی. حتی اگه داستان بر اساس واقعیت هم نبود این شخصیتها به اندازهٔ کافی تاثیرگذار بودن. مراقبتی که پدر، با ساختن یک دنیای فانتزی، از پسربچه میکنه خیلی تأثربرانگیز و تحسین برانگیزه. خلاصه که شخصیت مرد فیلم برام ماندگار بود و پیام فیلم که «زندگی زیباست» هم جای جای فیلم با طنز و شوخیهای از جنس زندگی و به خصوص جاهایی که در سخت ترین شرایط هم از خوشحال نگه داشتن پسرش و ابراز علاقه به همسرش دست نمیکشید، منتقل میشد.
پینوشت: برام سواله که احساس و واکنش آلمانیها به این تصویری که از خودشون در این فیلمها میبینن چیه و اونها چه روایتی دارند. منظورم تصویریه که آلمانیها رو موجوداتی نشون میده که از دم بویی از انسانیت نبردن، مثل فیلم ۱۹۱۷ که با اون سکانس خلبان آلمانی کاملا قطع امید میکنه از انسانیت آلمانیها. آیا اونها هم روایتی داشتن که مرزبندی کنه بین خود آلمانیها؟
یادآور
۶ فروردین: دومین اثر «کریستوفر نولان» که سال ۲۰۰۰ ساخته شده ششمین فیلم بود. مطابق انتظار از نولان سوژهٔ فیلم سوژهٔ نابی بود و پرداخت خوبی هم داشت. البته این انتظاری که میگم رو فیلمهای بعدیش ایجاد کردن (اتفاقا این چند روز شبکهٔ نمایش سهگانهٔ بتمن نولان رو پخش میکرد) ولی معلومه که از همون اول در ایدهپردازی خلاق و با جرئت بوده. البته نولان که میگم منظور برادران نولانه. فیلمنامهٔ یادآور رو هم کریستوفر نولان بر اساس داستان کوتاهی از جاناتان نولان نوشته. راستی ترجمهٔ اسم فیلمها هم داستانیه. اسم فیلمهای امروز و دیروز و همینطور چاقوهای آخته عموما طور دیگهای ترجمه شدن که فکر میکنم ترجمههای دقیقی نیستن. البته هر ترجمهای بالاخره نارسایی داره، هم به خاطر استعاری بودن اسمهایی که روی فیلمها میذارن و هم برداشت متفاوت از کلمات تو زبانهای مختلف.
+ از دست رفتن حافظهٔ کوتاه مدت ایدهٔ جالبی بوده که سراغش رفته. احتمالا تنها راه همراه کردن مخاطب با شخصیت، به طوری که به یک اندازه اطلاعات داشته باشن، همین بوده که به شکل عقبگرد تدوین بشه و به نظرم موفق شده اینطوری تعلیق رو ایجاد کنه. اتفاقاتی که به واسطهٔ این بیماری برای لنی میفته هم جالبه؛ اون صحنه که نمیدونست اون دنبال طرف مقابله یا اون دنبالش خیلی بامزه بود! اونقدرها به شخصتها نپرداخته بود ولی «سمی» جایگاه جالبی تو داستان داشت و چالشهای ذهنی لنی با «سمی» تأملبرانگیز بود. اما تم مهیج فیلم چندان برام کشش نداشت. با این که پایان خوب و جمع و جوری داشت اما نسبتا قابل پیشبینی بود و دست شخصیت داستان تا حدی برامون رو بود. با این حال ایدهٔ خلاقانه و اجرای متفاوت فیلم خوبی ازش ساخته بود.
در گذشته
۵ فروردین: فیلم پنجم، فیلم «The Departed» بود که مارتین اسکورسیزی سال ۲۰۰۶ ساخته. بار دوم بود که میدیدم و به خاطر خستگی خوابم برد وسطش! تو روزای بعد میشینم ببینم و تعریف میکنم :دی
داستان عامه پسند
۴ فروردین: یادمه بار اول که پالپ فیکشن رو دیدم جا خوردم. هم به خاطر این که رتبهٔ بالاش تو لیست imdb توقعم رو بالا برده بود، هم این که متفاوت بود. انتظاری که از یه فیلم داشتم تا اون موقع این بود که یه سیری رو طی کنه و گره ایجاد کنه و به مرور حلش کنه (فکر کنم همون ساختار سهپردهای فیلمنامه که میگن، آشنایی چندانی با ساختارهای دیگهٔ فیلمنامه ندارم). اما این فیلم انگار این طور نیست. هنوز به فیلمهای تارانتینو و این سبک عادت ندارم و در حالی که روزی روزگاری در هالیوود رو امسال خیلیها تحسین کردند مواجههٔ مشابهی باهاش داشتم. بگذریم که تو سینما حداقل نیمساعت از فیلم رو خوابیدم. نمیدونم چقدر معموله چنین ساختاری و اینکه آیا به خاطر ساختار متفاوتش اینقدر با اقبال رو به رو شده؟ یا نکتهٔ دیگهای باعث محبوبیتش شده؟
حسی که نسبت به فیلم دارم اینه که به شدت در لحظست. یعنی قرار نیست نگران ماجرای فیلم و آینده باشیم و نشستیم داریم یه سری اتفاقات در حال افتادن بامزه رو نگاه میکنیم. میشه گفت به زندگی عادی نزدیک تره چون تو زندگی روزمره اینطوری نیست که مثل عمدهٔ فیلمها با یه رشته اتفاقات رو به رو باشی که قراره هر کدوم یه قسمت پازل باشن. با یه سری تک اتفاق رو به رویی معمولا. و احساسی که نسبت به این فیلم دارم هم روایت یه سری تک اتفاق جالب و بامزست. نمیدونم چه چیزی فراتر از اینه اما نگاه من بهش موقع تماشا، به خصوص بار دوم، این شکلی بود و اتفاقا این شکلی بیشتر خوش میگذشت.
چاقوهای آخته
۳ فروردین: محصول سال گذشته که بیشتر به اسم «چاقو کشی» ترجمه شده، فیلم سرگرم کنندهٔ این چند روز بود. اگه دنبال یه فیلم مفرح معمایی هستی به نظرم گزینهٔ خوبیه! فیلم متناسبیه. به اندازهٔ ادعاش خوب و سرگرم کنندست و به چیزی که دنبالش بوده رسیده به نظرم.
+ قصهای که بین هارلن و پرستارش مارتا اتفاق افتاده بود خودش سوژهٔ جالبی بود ولی چیزی که فیلم رو بهتر از یه فیلم معمولی میکنه برام پایانش بود که انتظارش رو نداشتم. به طور خاص چیزی که برام قشنگ بود (در عین حسرت برانگیز بودن) این بود که مارتا اشتباه نکرده بود واقعا. هر چند خیلی طول کشید تا این سناریو رو برای مخاطب رو کنه. یه دیالوگ خوب از طرف کارگاه بلانک هم بود آخرای فیلم که به مارتا میگفت یادت باشه تو به روش هارلن نبردی، به روش خودت بردی (نقل به مضمون).
مظنونین همیشگی
۲ فروردین: فیلم روز دوم فیلمی بود که برایان سینگر در سال ۱۹۹۵ ساخته. جالبه که کوین اسپیسی تو یک سال هم «مظنونین همیشگی» رو داشته و هم «هفت» و تو هر دو درخشیده. با اینکه قبلا این فیلم رو دیده بودم خیلی کم ازش یادم بود. فراموشی هم خوبهها، میتونی چند بار لذت ببری از یک فیلم :دی سخته بدون لو دادن چیزی از فیلم تعریف کردن ولی باید بگم اونقدری که دوباره ببینمش خوب بود.
+ صحنهای از فیلم که از دفعهٔ قبل خیلی خوب یادم مونده بود صحنهٔ آخر فیلمه که دوربین داره راه رفتن وربال رو برای چند ثانیه دنبال میکنه و تغییر نحوهٔ راه رفتنش رو نشون میده. کاری که آخر فیلم تو دو مرحله بلافاصله پشت سر هم با مخاطب میکنه نقطهٔ عطف فیلمه. اونجایی که پلیس داره با آب و تاب سناریوی تبرئهٔ وربال رو تعریف میکنه و اونم باهاش همراهی میکنه و بلافاصله بعد از آزادیش با نشونههای روایت وربال روی میز و دیوار اتاق مواجه میشه و میفهمه همه رو از خودش ساخته. رودست خوبی به مخاطب میزنه و بامزست. البته الان شک دارم که چقدر موفقه در این که شک رو در طول فیلم از وربال دور کنه. چون از جهاتی مخاطب حق داره که ظن رو متوجه وربال بدونه. تو نسخهٔ دوبله، صدایی که رو کایزر شوزه در ابتدای فیلم گذاشته بود همون صدای کوین اسپیسی بود و خیلی تعجب کردم از این بابت؛ یادم نیست تو انگلیسیش چطوریه. از طرفی الان که فیلم رو میبینیم کوین اسپیسی به اندازهٔ کایزر شوزه بودن بزرگ و مرموز هست برامون ولی داشتم میخوندم که اون زمان کوین اسپیسی رو انتخاب کردن تا تو فیلم در حاشیه به نظر بیاد.
در مجموع تم جنایی فیلم نسبتا ریتم خوبی بهش داده بود و به جز اون، شخصیت افسانهای جالبی از کایزر شوزه ساخته بود و تونسته بود خوب با مخاطب بازی کنه. ظاهرا نقش رو واسه کوین اسپیسی نوشته بوده از اول و خوب روش نشسته بود. یک نکتهٔ جالب دیگه اینه که وقتی روایت وربال رو با تصویر نشون میده، مخاطب حرفهاش رو بیشتر باور میکنه و از این شیوه برای قوی کردن سناریوی ساختگی تو ذهن مخاطب استفاده میکنه. و این در مورد خود سینما هم صدق میکنه. سینما میتونه حرفهای ناراست رو به تصویر بکشه و انگار وقتی یک روایت به تصویر کشیده میشه بویی از واقعیت پیدا میکنه و مخاطب هم میتونه باورش کنه. یکی از ارکان رو دست خوردن تو این فیلم هم زیر سوال رفتن روایت تصویر شده بود.
سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری
۱ فروردین: اولین فیلم سال که دیدیم فیلم اریک مکدونا بود که سال ۲۰۱۷ ساخته شده. قبل از این «در بروژ» رو از مکدونا دیده بودم و از فیلمهای دوستداشتنیم بود. به خصوص به خاطر سکانسی از فیلم که خیلی دوستش دارم. سه بیلبورد هم به نظرم روایت خوبی داشت و شخصیتهای قابل لمسی ساخته بود. موسیقی هم به خوبی همراه بود.
+ جامعهٔ کوچیک محلیای که داشتن جالب بود. داستان پیچیدهای نداشت و شخصیتها بار فیلم رو به دوش میکشیدن. بیشتر همون شخصیت خانم هیز منظورمه. به آقای پلیس اونقدر فرصت نداد فکر میکنم که عمیقتر بشه، اما چند تا دیالوگ قشنگ داشت. مثل دیالوگهای نامهای که به جیسون نوشته بود. پایان فیلم هم به نظرم خیلی به جا بود: – «تو مطمئنی دربارش؟» – «دربارهٔ کشتن طرف؟ نه راستش. تو چی؟» – «منم نه، فکر کنم میتونیم تو راه دربارش تصمیم بگیریم». یک پایان نصفه نیمهٔ زیبا! نه دل خانم هیز قراره آروم بشه و نه مجرم به حال خودش رها میشه. دربارهٔ شخصیت خانم هیز و آقای پلیس و تعاملاتشون بیشتر از این میشه نوشت، اما منم همینجا رها میکنم. نکات فنی رو متوجه نیستم چندان ولی دوست دارم دربارش بخونم. موسیقی هم زیبا بود (به طور خاص همون ترک اول).
منم خیلی شخصیتپردازیشو دوست داشتم!
پیشنهاد میکنم نمایشنامههای مکدونا رو هم بخونی اگه فضای داستانهاش رو دوست داری.
(آقا این که راجع به فیلمایی که میبینین بنویسی هم خیلی جذابه برای من و میخونمشون. دمت گرم! D: )
نمایشنامه نخوندم تا حالا به جز هملت ولی پیشنهاد جالبیه، ممنون D:
(حس خوبی داره که میخونی و برات جالبه. تو هم بنویس دوست داشتی تا بخونیم، چیز جذابی میشه حتما)
منم نوشتم! 🙂
(رو اسمم کلیک کنی بلاگه میاد)