سومین روزِ سومین ماهِ سومین فصلِ سال ۹۹، در حالی وارد سال بیست و چهارم زندگی شدم که پر از حس ماجراجویی بودم. دو هفته پیش از آن، پروندهٔ یک داستان طولانی در زندگیم به شکل غمانگیزی بسته شده بود و حالا من بودم و مسیر پیش رو. از چند ماه قبلتر تصمیم به اپلای گرفته بودم. در واقع رفته رفته این تصمیم برام پررنگ شده بود. هر چند از بدو ورود به دانشگاه و حتی قبلتر از آن، بعد از دورهٔ المپیاد، همیشه اپلای از کلیدواژههای اطرافمان بود. طوری که موقع ورود به دانشگاه، این فکر که نکند باید همین امسال اپلای میکردم یکی از عوامل حال ناخوشایند روحیم در آن دوران بود. دورانی که دو سال به طول انجامید و درسهای پرهزینهای برایم داشت. بعد از آن به دانشگاه چسبیده بودم و سعی کرده بودم تا حدی افت تحصیلی دو سال اول را جبران کنم. بعد از سال سوم به یک کارآموزی علمی در اتریش رفته بودم و بعد از برگشتن، با تصور آن که میخواهم روی درسم سرمایهگذاری کنم تصمیم به اپلای گرفته بودم. هر چند تا مدتها بعد هم دلم برای این تصمیم قرص نشد. در میانهٔ تابستان بود که دیدم دیگر فرصت چندانی برای فکر کردن باقی نمانده و چند قرار با معلم و رفیق دیرینهام، حامد رحیمپور، ترتیب دادیم تا دربارهٔ ابعاد مختلف اپلای صحبت کنیم. خاطرم هست چهار محور تعریف کرده بودم که نسبتشان را با این تصمیم بسنجم. محور اول ناظر به حقایقی از قبیل شرایط مالی، خانواده، ازدواج و اعتبار علمی و تاثیر هر کدامشان بر این تصمیم بود. محور دوم به رشد شخصی در ابعاد گوناگون اختصاص داشت. محور سوم به نسبت این تصمیم با مأموریتی که برای خودم در زندگی میتوانم متصور باشم، برمیگشت. و در نهایت محور چهارم به نسبتِ این تصمیم با جهانبینیم و آنچه از حق و باطل در دنیای امروز برداشت میکنم، ارتباط داشت. در نهایت فقط به همان محور نخست فرصت شد بپردازیم و بعد با همان تصوری که داشتم، پا در مسیر اپلای گذاشتم. ماه اول بیشتر به خواندن برای تافل گذشت و بعد از پشت سر گذاشتن تافل و جیآرای، تازه سوال مهمی برایم پررنگ شد: در چه حوزهای از رشتهام میخواهم ادامه تحصیل دهم؟ فضای علوم کامپیوتر فضای وسیعیست و من هم به بخشهای مختلفی از آن تعلق خاطر داشتم. پیشینه و رزومهام به واسطهٔ المپیاد و ایسیام بیشتر رنگ و بوی الگوریتم داشت اما در دوران دانشگاه به مباحث دیگری علاقهمند شده بودم و به تحصیل و پژوهش در آنها پرداخته بودم. یادم هست در آن مقطع پیامی برای یکی از استادان دانشکده فرستادم و در آن پیام، آنچه در سر داشتم را شرح دادم. نوشته بودم به دو زمینه علاقهمندم و میخواهم بین این دو تصمیم بگیرم.

اما خب هیچوقت امکان صحبت با آن استاد فراهم نشد. همانطور که در ادامهٔ ماجرایم پیداست، دسترسی به اساتید خارجشنین برای مشورت به مراتب راحتتر بود.
ادامه دارد…